رخش؛ اسبِ واگذارشدۀ گرشاسپ به رستم
الموضوعات :سعید شهروئی 1 , ابراهیم محمدی 2 , سیدمهدی رحیمی 3
1 - دانشجوی دکتری رشتۀ زبان و ادبیات فارسی دانشگاه بیرجند
2 - دانشیار گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه بیرجند
3 - دانشیار گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه بیرجند
الکلمات المفتاحية: رستم, گرشاسپ, رخش, پیوند شخصیتی و ادبیات حماسی.,
ملخص المقالة :
در این نوشتار، به روش بازکاوی متن و با شیوۀ تطبیقی، همسانی رستم و گرشاسپ از دید ویژگی تنانه و کالبدینۀ اسبان آن دو پهلوان بررسی و تحلیل میشود. رستم پس از ستاندن جهان پهلوانی، در برابر افراسیاب که سپاهی انبوه برای تازش به ایران شهر گسیل داشته، درمی ایستد؛ اما برای ایستادگی در برابر تورانیان و پایگذاری به نبردگاه، دو چیز از زال می خواهد: یکی گرز و دیگری اسب. زال نیز نخست گرز نیای خود، گرشاسپ پهلوان را که به سام رسیده بود، به تهمتن میدهد و سپس با گردآوردن گله های بسیار از اسبان، زمینه را برای گزینش اسبی درخور و فراسویی برای تهمتن فراهم می آورد. رستم از میان اسبان گوناگون، اسبی میان لاغر برمی گزیند. درنگ در معنی نام گرشاسپ و فرادید نهادن همانندی های بسیار میان او و رستم، همچون زاده شدن از پهلوی مادر، همسانی در برخورد با آتش، فروافتادن در جایی گود، نبرد همسان با اکوان و گندرَو و... این انگاره را سامان می دهد که گرشاسپ که به معنی دارندۀ اسب لاغر است، در گذر اسطوره به حماسه، افزون بر گرز خویش، اسبِ میان لاغر خود را در حماسۀ ملی به تهمتن وا می گذارد و بدین گونه رخش، یادگاری می تواند بود از بخش «کِرِس» یا «کرش» در نام «گرش اسپ» که به معنی اسب نزار است.
اسدی طوسی، ابونصر علی¬بن¬احمد (1389) گرشاسپنامه، تصحیح حبیب یغمایی، تهران، دنیای کتاب.
امرایی، آرش (1394) «نقدی بر شرح دیوان ناصرخسرو»، متن¬شناسی ادب فارسی، شمارۀ 4، صص 65-82.
اوستا (1399) گزارش و پژوهش جلیل دوست¬خواه، دو جلد، تهران، مروارید.
بهار، مهرداد (1398الف) جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران، آگاه.
--------- (1398ب) پژوهشي در اساطير ايران، تهران، آگه.
تبریزی، محمدحسین (1342) برهان قاطع، جلد سوم، به اهتمام محمد معین، تهران، ابن سینا.
خالقي¬ مطلق، جلال (1367) «ببر بيان، رويين¬تني و گونه¬هاي آن 2»، مجلۀ ايران¬نامه، سال ششم، شماره 23، صص 382-416.
ریگ ¬ودا (1372) به تحقیق و ترجمۀ سید محمدرضا جلالی نایینی، تهران، قطره.
سركاراتي، بهمن (1385) سايه¬هاي شكارشده، تهران، طهوري.
سعدی، مصلح¬بن¬عبدالله (1388) گلستان، به کوشش خلیل خطیب¬رهبر، تهران، صفی¬علیشاه.
شهرویی، سعید (1394) «رستم، شخصیتی اسطوره¬ای یا حماسی؟»، فصلنامۀ ادب¬پژوهی دانشگاه گیلان، شمارۀ 33، صص 127-161.
------------- (1396) «بازکاوی بن¬مایه¬ها و ساختار داستان¬های نبرد رستم با اکوان دیو و نبرد گرشاسپ با گَندَروَ»، پژوهشنامۀ ادب حماسی، سال سیزدهم، شمارۀ 1 (پیاپی 23)، صص 29-52.
صفا، ذبيح¬الله (1383) حماسه¬سرايي در ايران، چاپ سوم، تهران، فردوس.
فردوسی، ابوالقاسم (1366) شاهنامه، تصحیح جلال خالقی ¬مطلق، جلد1، نیویورک، (Bibliotheca Persica).
--------------- (1375) شاهنامه، تصحیح جلال خالقی¬ مطلق، جلد پنجم، نیویورک، مزدا.
فرنبغ دادگي (1385) بندهش، گزارش مهرداد بهار، چاپ سوم، تهران، توس.
فره¬وشی، بهرام (1390) فرهنگ زبان پهلوی، تهران، دانشگاه تهران.
قائمی، فرزاد و محمدجعفر یاحقی (1388) «اسب، پرتکرارترین نمادینۀ جانوری در شاهنامه»، زبان و ادب پارسی، شمارۀ 42، صص 9-26.
كزّازي، ميرجلال¬الدين (1386) نامۀ باستان، جلد 1، تهران، سمت.
------------------ (1387) نامۀ باستان، جلد 2، تهران، سمت.
------------------ (1388) «رخش و آذرگشسپ»، فصلنامۀ زبان و ادب پارسي، شمارۀ 41، صص 41-48.
معین، محمد (1388) فرهنگ فارسی، تهران، اشجع - میکاییل.
مینوی ¬خرد (1400) ترجمۀ احمد تفضلی، به کوشش ژاله آموزگار، تهران، توس.
ناصر¬خسرو (1387) دیوان اشعار، تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق، تهران، دانشگاه تهران.
نصراصفهانی، محمدرضا و علی صادقی (1391) «دگردیسی ایندرا به رستم»، ادبیات عرفانی و اسطورهشناختی، شمارۀ 28، صص 248-268.
یارشاطر، احسان (1330) «ایندرا»، مجلۀ یغما، سال چهارم، شمارۀ 10، صص 433-447.
یونگ، کارل گوستاو (1392) انسان و سمبول¬هایش، ترجمۀ محمود سلطانیه، تهران، جامی.
فصلنامه علمي «پژوهش زبان و ادبيات فارسي»
شماره شصتو چهارم، بهار 1401: 20-1
تاريخ دريافت: 08/11/1400
تاريخ پذيرش: 12/07/1401
نوع مقاله: پژوهشی
رخش؛ اسبِ واگذارشدۀ گرشاسپ به رستم
سعید شهروئی1
ابراهیم محمدی 2
سید مهدی رحیمی3
چکیده
در این نوشتار، به روش بازکاوی متن و با شیوۀ تطبیقی، همسانی رستم و گرشاسپ از دید ویژگی تنانه و کالبدینۀ اسبان آن دو پهلوان بررسی و تحلیل میشود. رستم پس از ستاندن جهانپهلوانی، در برابر افراسیاب که سپاهی انبوه برای تازش به ایرانشهر گسیل داشته، درمیایستد؛ اما برای ایستادگی در برابر تورانیان و پایگذاری به نبردگاه، دو چیز از زال میخواهد: یکی گرز و دیگری اسب. زال نیز نخست گرز نیای خود، گرشاسپ پهلوان را که به سام رسیده بود، به تهمتن میدهد و سپس با گردآوردن گلههای بسیار از اسبان، زمینه را برای گزینش اسبی درخور و فراسویی برای تهمتن فراهم میآورد. رستم از میان اسبان گوناگون، اسبی میانلاغر برمیگزیند. درنگ در معنی نام گرشاسپ و فرادید نهادن همانندیهای بسیار میان او و رستم، همچون زاده شدن از پهلوی مادر، همسانی در برخورد با آتش، فروافتادن در جایی گود، نبرد همسان با اکوان و گندرَو و... این انگاره را سامان میدهد که گرشاسپ که به معنی دارندۀ اسب لاغر است، در گذر اسطوره به حماسه، افزون بر گرز خویش، اسبِ میانلاغر خود را در حماسۀ ملی به تهمتن وا میگذارد و بدینگونه رخش، یادگاری میتواند بود از بخش «کِرِس» یا «کرش» در نام «گرشاسپ» که به معنی اسب نزار است.
واژههاي کلیدی: رستم، گرشاسپ، رخش، پیوند شخصیتی و ادبیات حماسی.
مقدمه
جانوران اسطورهای در حماسهها، نمادینههایی از اندیشهها و نگرشهای گوناگون مردمان کهناند که بار برخی پندارهای اسطورهای را به دوش میکشند و هر کدام بر بنیاد ویژگیهای تنانه یا گیتیک خود، به گونهای از خویشکاری یا خویشکاریهای ویژه در پهنۀ اسطوره و حماسه میرسند و هرگاه این زمینه از هستی آنان با شخصیت پهلوان و بنیان آرمانی وی درآمیزد، رازوارانهتر میشود. از میان جانوران گوناگون، «اسب، پرکاربردترین نمادینۀ جانوری است که مثل همۀ عناصر غیر انسانی جهان اساطیر، صاحب هویت انسانی شده است» (قائمی و یاحقی، 1388: 10). خویشکاری اسبان در داستانهای اسطورهای تا بدان پایه است که «آنها را باید نه جانورانی انسانگونه که بخشهایی از وجود فرافکنی شدۀ انسان برتر (قهرمان) به شمار آورد» (همان: 23).
در شاهنامه، پیوند و همراهی اسبان را با پادشاهان و پهلوانان، باید در پیوند با آرمان و خویشکاری فراداستانی دارندگان آنان بازکاوید و گزارد. «در فرهنگ و بینش پهلوانی، اسب، کارکرد و ارزشی ناگزیر و بنیادین دارد و پیوند آن با پهلوان آنچنان تنگ و ساختاری و انداموار است که پارهای از پیکر وی شمرده میشود و پهلوان اگر سوار نباشد، پهلوانی بونده و بآیین نمیتواند بود. هم از اینروست که در زبان و ادب پارسی، واژۀ سوار تنها در معنی کسی که بر اسب برمینشیند و پیاده نیست، به کار نمیرود. سوار، کنایه از دلیر و جنگاور نیز هست» (کزّازی، 1388: 42). یاریرسانی اسب به پادشاه یا پهلوان و یگانگی آرمان آنان، بخشی از اسطورۀ قهرمان است. اسبان گاه همچون نگهبان یا پشتیبانی آسمانی و مینوی، پهلوان یا شاه را یاری میدهند. گذراندن فریدون از دریا و نیز آگاه کردن رستم از تازش اژدها در خوان سوم، نمونههایی از یاریگری اسبان اسطوره است که باید بنیاد رازوارانۀ آنها را بازجست تا پیام نهفته در داستان دریافتنی گردد. در اسطورۀ قهرمان، «قدرتهای پشتیبان یا نگهبانان، ناتوانی اولیۀ قهرمان را جبران میکنند و وی را قادر میسازند عملیات خود را که بدون یاری گرفتن از آنها نمیتواند انجام دهد، به سرانجام برساند» (یونگ، 1392: 164).
بدینگونه اسب پهلوان، بخشی جداییناپذیر و همآرمان از هستی پهلوان است که در پیکر جانوری درپیوسته بدو، از آغاز تا پایان زندگی، سوار خویش را نیرو میبخشد و او را از دشواریها و نبردهای مرگبار، پیروزمندانه به در میآورد. ناصرخسرو در بیتی، اهمیتِ برنشین (مرکب) را در بالا بردن جایگاه دارندۀ آن، اینگونه یادآوری میکند:
اگر اشتر و اسب و استر نباشد |
| کجا قهرمانی بود قهرمان1 را |
|
| (ناصرخسرو، 1387: 10) |
در شاهنامه و حماسۀ ملی، پیوستگی پهلوان یا پادشاه با اسب تا بدانجاست که در نامگذاریها نیز از اسب بهره میجستهاند. پهلوانان و پادشاهانی همچون گرشاسپ، گشتاسپ، لهراسپ و شیدسپ و... از این گونهاند. حتی در میان شخصیتهای گجسته یا گجستهشدۀ حماسۀ ملی نیز برخی همچون ارجاسپ و دهاک (بیوراسب) از این هنجار نامگذاری بهره گرفتهاند. اینکه میان بنیاد اسطورهای این شخصیتها و اسب، چه پیوندی نهفته است، خود به پژوهشی گسترده نیازمند است. میتواند بود که بنیانِ کرداری و خویشکاری اسب، بخشی مهم از اندیشۀ اسطورهپردازانی را نشان میدهد که اسب را نه چونان جانوری در پیوند با زندگی اجتماعی و کاربردهای پراهمیت آن میدیدند و میپنداشتند، که بازگوی خویشکاری آن جانور در نبرد با پتیارهای ازلی بهویژه اژدها برمیشمردند؛ زیرا «اولین معنای اساطیری نماد اسب، نقشی است که در نمادینگی حیات مادی و گیتیانه (با مظهر آب) در مقابل حیات روحانی و آسمانی دارد» (قائمی و یاحقی، 1388: 13) و شاید از همینرو است که گاه پهلوان بدون بهرهگیری از اسب نمیتوانسته است اژدها یا پتیارهای را که مایۀ خشکسالی بوده است، فروافکند (شهرویی، 1396: 47).
در حماسۀ ملی، گاه اسبانِ پهلوانان یا شاهان، به یکدیگر واگذار میشود. برای نمونه شبرنگ، اسب سیاوش، به کیخسرو میرسد. درنگ در همانندی اسبان یا یگانگی آرمان شخصیتی آنان نشان میدهد که سواران آنان نیز پیوندهایی شخصیتی میتوانند داشت. در میان پهلوانان حماسۀ ملی، شخصیت رستم و گرشاسپ در پیوند با یگانگی یا همسانی اسبان آنان سنجیدنی است. همانندیهای گرشاسپ و رستم همواره انگارۀ یکی بودن آنان را سامان میدهد. همانندیهایی همچون بزرگترین پهلوان بودن، نبرد با دشمنان آب و فراوانی، زایش همسان از پهلوی مادر، فروافتادن در جایی گود و بیرون رفتن از حماسۀ ملی، رویارویی ناخواسته با آتش و بسیاری همسانیهای دیگر، همواره انگارۀ پیوند شخصیتی رستم و گرشاسپ را استوار میکند. اگر رستم یکسره همان گرشاسپ پهلوان نباشد که تنها نامش دیگرگون شده، دستکم میتوان او را گونۀ نوتر آن پهلوان کهن دانست که بسیاری از ویژگیهای اسطورهای داستان و شخصیت گرشاسپ را بازتاب میدهد. در این جستار، همانندی تهمتن و گرشاسپ در داشتن اسبی ویژه و همپیکر نشان داده میشود.
پیشینۀ پژوهش
مهرداد بهار، تهمتن را پهلوانی سکایی دانسته که بسیاری از ویژگیهای کرساسپ اوستایی و دیگر پهلوانان حماسۀ ملی بدو واگذار شده است (بهار، 1398الف: 48). کزّازی و خالقی مطلق به تأثیر داستان و شخصیت گرشاسپ بر سرگذشت رستم اشاره کردهاند (کزازی، 1388: 47؛ خالقی مطلق، 1367: 382-416). سرکاراتی در جستاری با نام «رستم، یک شخصیت تاریخی یا اسطورهای؟»، نخست دیدگاه پژوهشگرانی همچون ماركوارت4، فون اشتاكل برگ5، هوسينگ6، ويكندر7 و موله8 را که پنداشتهاند رستم گونۀ حماسي گرشاسپ اسطورهاي است، بازگو کرده، سپس بر پایۀ ناهمسانیهایی میان گرشاسپ و رستم، انگارۀ یکی بودن آنان را پذیرفتنی ندانسته است (سركاراتي، 1385: 28-29). این دیدگاه سرکاراتی در پژوهشی با نام «رستم، شخصیتی اسطورهای یا حماسی؟» بررسی و نقد شده و با نشان دادن همانندیهایی میان گرشاسپ، تهمتن و زال، انگارۀ پیوند رستم و گرشاسپ تکرار شده است (شهرویی، 1394: 132-133).
قائمی و یاحقی در جستاری به جایگاه اسب چونان پرکاربردترین نمادینۀ جانوری در شاهنامه اشاره کردهاند و بدین برداشت رسیدهاند که از میان اسبان گوناگون، رخش، بیشترین پیوند ژرفساختی را با سوار خویش دارد (قائمی و یاحقی، 1388: 9-26). کزّازی در جستار «رخش و آذرگشسب» با واکاوی رنگ و پیکر رخش، بدین انگاره رسیده که اسب رستم با رنگ بور و آتشین خود یادگاری است از آذرگشسب، آتش جنگاوران در حماسۀ ملی (کزّازی، 1388: 41- 48).
در میان پژوهشهای بسیار دیگری که دربارۀ خاندان تهمتن و اسب وی انجام شده است، تاکنون دیدگاهی دربارۀ یکی بودن اسب رستم و گرشاسپ به دست داده نشده است. در این جستار بر پایۀ ابیاتی در شاهنامه و گرشاسپنامه، پیوند و همسانی رخش رستم با اسب گرشاسپ، چونان نکتهای نویافته بررسی میشود.
گرشاسپ؛ دارندۀ اسب لاغر
نکتهای که میتواند شخصیت رستم را به گرشاسپ پیوند بزند، نام گرشاسپ است. این نام «مرکب از دو جزء: اول keresa به معنی لاغر، جزء دوم aspa همان اسب فارسی است (تبریزی، 1342، ج3: 1795). معنی این نام که «در اوستا، کِرِساسپه و در سانسکریت، کرشاشَوه بوده، در هر دو زبان اوستایی و سانسکریت، کسی است که اسب لاغر دارد» (کزّازی، 1386، ج1: 365). اما آنچه شگفت مینماید و به پرسمانی بنیادین میماند این است که لاغر و نزار بودن اسب پهلوان بههیچروی زیبندۀ گردی ارجمند و یلی تنومند همچون گرشاسپ نیست. لاغری اسب گرشاسپ و تنومندی پهلوان، گونهای ناسازواری پدید میآورد؛ زیرا بر پایۀ بازگفتهای حماسی، «پهلوانان نامدار، اسبانی نامدار نیز میباستهاند داشت. شگرفی و والایی پهلوان، والایی و شگرفی اسب او را در پی میآورده است. به همان اندازه که پهلوان از دیگر پهلوانان فزونتر و فراتر بوده است، اسب وی نیز بر اسبان دیگر فرایی و فزونی میداشته است» (همان، 1388: 43). بر این پایه، پرسشی که پدید میآید این است که چرا پهلوانی مانند گرشاسپ، اسبی نزار داشته است؟
گرشاسپ که در گذر روزگار برخی کارکیاییهای خود را به نریمان و سام میدهد، پهلوانی است یگانه که بر پایۀ گزارش گرشاسپنامه، در هیچ آوردگاهی، افکنده و زبون نیست (اسدی طوسی، 1389: 44). آنچه در برخی متون حماسی دربارۀ گرشاسپ و اسب او بازگو شده، برخلاف آنچه در نام وی بازتافته، نشاندهندۀ چیرگی پهلوان در سوارکاری و نیز ارجمندی و تیزپویی اسب اوست. در گرشاسپنامه چندین بار از اسب پهلوان سخن گفته شده و همواره آن باره در تندپویی و توانایی ستوده شده است. هرچند اسدی طوسی در بسیاری از بیتها، اسب پهلوان را «شبرنگ» نامیده، برنامهایی همچون «بور چوگانی»، «سمند» و «چرمۀ گرمخیز» را نیز بدو ویژه داشته است (اسدیطوسی، 1389: 71، 73، 77، 90 و 94).
از دید رنگشناسی اسبان، هر کدام از این برنامها، بازگوکنندۀ رنگی دیگرسان با شبرنگ است؛ چه بور، اسبی است سرخرنگ (معین، 1388: ذیل واژه بور)؛ سمند، اسبی است زردگون (همان: ذیل واژه سمند) و چرمه، اسبی سپید است (همان: ذیل واژه چرمه). بدینگونه هیچکدام از رنگهایی که اسدی برای اسب گرشاسپ بازگفته، همسان و همخوان نیست. اما بر روی هم در سرتاسر گرشاسپنامه، اسب پهلوان، بارهای است ارجمند، پرتوان و بهین که در یگانگی و فرایی به سوار خویش میماند. در سامنامه نیز گرشاسپ (سام)، اسبی تندپوی و شایسته دارد:
سواری چو آتش بر اسبی چو باد |
| که چون او به مردی ز مادر نزاد |
|
| (سرکاراتی، 1385: 252) |
با درنگ در معنی نام گرشاسپ و ویژگیهای اسب او، پرسشی که پدید میآید این است که چرا آن پهلوان با آنکه اسبی سرآمد و یگانه دارد، نامش به معنی «دارندۀ اسب نزار» است؟ پاسخی که بدین ناسازواری میتوان داد این است که دارندۀ اسب لاغر، یکسره اسبی نزارپیکر و کمتوان نداشته است؛ بلکه ویژگی نزاری و لاغری از گونۀ مجاز ادبی، تنها به معنی نزاری میان یا باریکمیانیِ اسبی تنومند است. در این برداشت، نزار به معنی لاغر و باریک، جزئی از پیکر اسب است و در پیوند با کمرگاه جانور. بدینگونه «دارندۀ اسب نزار» یعنی دارندۀ اسب میانباریک و میانلاغر. با این نگرش، آن پهلوان کهن، دارندۀ اسبی تنومند و سترگ بوده که میان و کمری باریک و لاغر داشته و این از نشانههای برتری و ارزش اسبان به شمار میآمده است. نزاری یا لاغرمیانی از دیرباز از ویژگیهای ارجمند اسبان بوده است (کزازی، 1387، ج2: 292). از همینرو است که سعدی نیز شایستهترین اسب را برای رزم و نبردگاه، اسب لاغرمیان دانسته است:
اسب لاغرمیان به کار آید |
| روز میدان، نه گاو پرواری |
|
| (سعدی، 1388: 55) |
اینگونه برداشت از پیکر و کالبد اسب گرشاسپ، با هستی پهلوان و توانایی و پیروزیهای وی که سرتاسر حماسۀ ملی را به خود درآکنده است، یکسره همخوان است؛ زیرا نمیتوان پنداشت پهلوانی چونان گرشاسپ با آن همه تنومندی و ارجمندی، سوار بر اسبی کممایه و ناتوان به نبردگاه میرفته است.
گرز و اسب؛ رزمابزارهای گرشاسپ و رستم
در آغاز داستان سربرآوری رستم، زمانی که زال از او درمیخواهد که با ستاندن جهانپهلوانی، یاریگر ایرانیان باشد و به نبرد با افراسیاب بشتابد، تهمتن با آنکه در آغاز برنایی است، بیهیچ درنگ میپذیرد؛ اما برای پایگذاری استوار و پهلوانانۀ خود به نبردگاه، دو چیز از زال درمیخواهد: یکی اسب و دیگری گرز:
یکی باره باید چو پیلی بلند |
| چنان چون من آرم به خم کمند |
که زور مرا پای دارد به جنگ |
| شتابش نیاید به روز درنگ |
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه |
| چو پیش من آیند توران گروه |
|
| (فردوسی، 1366، ج1: 334) |
بر پایۀ متون حماسی، «سلاح معمول گرشاسپ و سام در شاهنامه و گرشاسپنامه، گرز است. گرشاسپ، شیرویه، پهلوان بزرگ لشکر سلم و تور را با گرزۀ گاوروی از پای درآورد و سام اغلب در شاهنامه، صاحب گرز یکزخم و گاه خود موصوف به صفت یکزخم است» (صفا، 1383: 538). بدینگونه گرشاسپ، پهلوانی است بیهمال، دارندۀ اسبی میانباریک و رزمابزار ویژۀ او، گرز است. در اوستا نیز به گرزداری گرشاسپ اشاره شده است (اوستا، 1399، ج1: 138).
در دنبالۀ ابیات پیشگفته شده، زال، گرز گرشاسپ را که به سام رسیده بود، به تهمتن میدهد. سرکاراتی در جستاری با نام «گرزِ نیایِ رستم» نشان داده است که ابیاتی که در برخی برنوشتههای شاهنامه درباره واگذاری گرز گرشاسپ به تهمتن، سترده شدهاند و نیز در ویرایش خالقی مطلق در پانویس متن آورده شدهاند، ابیاتی نژادهاند که یکسره با بنیاد داستان واگذاری گرز گرشاسپ به پهلوانِ جوان همخوانی دارند؛ بهویژه اینکه در بخشهای دیگری از شاهنامه، همواره رستم را با گرز نیای خود، سام (گرشاسپ) میبینیم (سرکاراتی، 1385: 115-123). آن ابیات که داستان واگذاری گرز سام را به تهمتن بازگو میکنند، بدینگونهاند:
که ای سیر گشته ز آرام و جام |
| به پاسخ چنین گفت دستان سام |
کزو دارم اندر جهان یادگار |
| بیارم برت گرز سام سوار |
که جاوید بادی تو ای پهلوان |
| فگندی بدان گرز، پیل ژیان |
که کردی به مازندران کارزار |
| بفرمود کان گرز سام سوار |
بر آن تا ز دشمن برآرد دمار |
| بیارند زی پهلو نامدار |
پدر تا پدر تا به سام سوار |
| ز گرشاسپ یل مانده بد یادگار |
دو لب کرد خندان و شادی گزید |
| تهمتن چو گرز نیا را بدید |
که ای پهلوان جهان سر به سر |
| یکی آفرین خواند بر زال زر |
کشد با چنین فره و برز من |
| یکی اسب خواهم کجا گرز من |
بدو هر زمان نام یزدان بخواند |
| سپهبد ز گفتار او خیره ماند |
(سرکاراتی، 1385: 116) |
|
|
پس از این گفتوگو، زال گلههای بیشمار از اسبان را نیز گرد میآورد تا تهمتن اسبی ویژه و شایستۀ خود برگزیند و بدینگونه با داشتن گرز و اسب، آمادۀ رزم در نبردگاه شود.
رخش؛ اسب واگذار شده به رستم
همسانی یا اینهمانی گرشاسپ و رستم همواره پرسمانی بوده که دیدگاهها و پاسخهایی گوناگون در پی داشته است. در برخی پژوهشها، همانندیهای شگرف تهمتن با گرشاسپ نشان داده شده است. اگر بپذیریم که رستم، گونۀ نوشدۀ گرشاسپ اسطورهای است، پرسشی که پدید میآید این است که نام گرشاسپ، چگونه در داستان رستم بازآفرینی شده است؟
همانگونه که رستم در شاهنامه آشکارا گرز سام (گرشاسپ) را فراچنگ میآورد، میتوان با درنگ در سخن فردوسی به این نکته دست یافت که بخش دیگری از هستی گرشاسپ یعنی اسبداری او نیز در داستان سربرآوری رستم، به تهمتن میرسد و زال افزون بر گرز گرشاسپ، اسب آن پهلوان را نیز به تهمتن میسپارد. آنچه این انگاره را پدید میآورد این است که بر پایۀ گزارش فردوسی، رخش با آنکه همواره در سترگی و تنومندی و تواناییهای شگرف تنانه ستوده میشود، اسبی نزار و میانلاغر است و در بازگوییِ ویژگیهای رخش از زبان فردوسی، آشکارا از نزاری رخش سخن گفته میشود. در دنبالۀ بیتهای پیشین، زال پس از واگذاری گرز گرشاسپ به تهمتن و شنیدن درخواست رستم برای داشتن اسب، زمینۀ دستیابی پهلوان را به اسبی درخور نیز فراهم میآورد. فردوسی از رخش و مادرش که در گلۀ اسبان کابلی بودهاند، اینگونه سخن میگوید:
چنین تا ز کاول بیامد زرنگ |
| فسیله همی تاخت از رنگ رنگ |
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ |
| برش چون بر شیر و کوتاه لنگ |
دو گوشش چو دو خنجر آبدار |
| بر و یال فربی، میانش نزار |
یکی کره از پس به بالای اوی |
| سرین و برش هم به پهنای اوی |
|
| (فردوسی، 1366، ج1: 335) |
همچنانکه دیده میشود، رخش بهدرست در بر و پیکر به مادر خود که مادیانی ویژه است، میماند. بر پایۀ سخن فردوسی «برِ ]آن[ مادیان در باریکی به برِ شیر ماننده آمده است. هرچه اسب لاغرمیانتر باشد، تیزپویتر و راهوارتر است» (کزازی، 1387، ج2: 292). رخش در بلندی و بالایی همچند مادر خود است و بری و پیکری همسان با او دارد. همانندی کره و مادیان در بر و پیکر بدین معنی است که رخش نیز همچون مادر خود و مانند شیران، میانلاغر است. گمانی نیست که فردوسی از ارجمندی اسبان لاغرمیان نیز آگاه بوده و از اینرو با ماننده کردنِ ریخت و کالبد رخش به مادر خود، ویژگی باریکمیانی را به رخش نیز داده است. با چنین برداشتی از پیکر رخش، به این انگاره میتوان رسید که زال افزون بر دادن گرز گرشاسپ به تهمتن، آن اسبِ لاغرِ گرشاسپ را نیز به تهمتن میدهد تا بدینگونه گرشاسپِ پهلوانِ گرزدار در پیکرۀ رستمِ گرزدارِ سوار بر رخشِ لاغرمیان، در شاهنامه و حماسۀ ملی بازآفرینی شود. بدینگونه، رستم و اسب میانلاغر وی، بر روی هم، یادگاری از نام «گرشاسپ» یعنی دارندۀ اسب لاغر است.
همچنانکه گفته شد، در گرشاسپنامه، اسب گرشاسپ، شبرنگ نام دارد که «سمند»، «چرمه» و «بور» نیز نامیده میشود. در داستان سربرآوری رستم نیز تهمتن اسب خود را
گلرنگ مینامد که بور است:
ببینی که در جنگ من چون شوم |
| چو با بور گلرنگ در خون شوم |
|
| (فردوسی، 1366، ج1: 332) |
بنیاد این ویژگی اسب تهمتن در دنبالۀ نوشتار بررسی میشود. یگانگی رستمِ رخشدار را با گرشاسپ پهلوان میتوان با درنگ بر دیگر کردارها و داستانهای تهمتن که در آنها رخش نیز کارکردی ویژه دارد، بازجست. تهمتن چونان پهلوانی یگانه و بیمانند، بدون اسب نمیتواند پای به حماسه بگذارد. حماسه، رستم را آنگاه که به رخش دست مییابد، به خود میپذیرد. «اسب، نمادینهای است که در تکامل کهنالگوی قهرمان -که بنمایهای محوری در آثار حماسی است- نقش دارد» (قائمی و یاحقی، 1388: 12). رستم با رخش است که به بَوَندگی (کامل شدن) میرسد. نهتنها اسب رستم، بخش فرافکنی شدۀ تهمتن است که «کیخسرو نیز شبرنگ بهزاد را که اسب پدرش، سیاوش و در حقیقت باقیماندۀ وجود قهرمانانۀ او است، بازمیآورد» (همان: 14).
رستم در سرتاسر داستان خود جز نبرد با اشکبوس، یکسره سواری است بر اسبی تندپوی و تیزپای که تنها به یاری آن نیمۀ یاریرسان میتواند نبردها و دشواریها را با پیروزی به فرجام برساند. در خوان نخست، آنکه شیر را میاوژند، رخش است. در خوان سوم نیز رخش چونان نیمۀ هوشیار و آگاه رستم، پهلوان را از تازش اژدها میآگاهاند. زمانی که رخش را در سمنگان از رستم دور میکنند، تهمتن گویی تمام پهلوانی خود را بر باد رفته میبیند. برای او بسیار دشوار است که ایرانیان دریابند اسب او را کسان در مرغزاری درربودهاند و از اینرو آشفته و اندیشناک برای یافتن آن بارۀ بهین به سوی سمنگان میشتابد؛ زیرا او بدون رخش در کارکیایی و یلی، ناتوان و درمانده است. از میان اسبان شاهنامه، «مهمترین نمونه برای شخصیتهای مکمل فرافکنیشده در چهرۀ اسبِ قهرمان، رخش، مرکب و یار و همدم رستم است و بهترین نمود مکمل بودنِ شخصیت اسب برای پهلوان، در هفت خوان رستم پدیدار میشود» (همان: 18).
نهتنها سربرآوری رستم همزمان با به دست آوردن اسب لاغرمیان خود است، که برونرفت او از حماسه نیز همراه با آن اسب نمادین است و حتی آن دو را نیز در یکجا به خاک میسپارند. بر پایۀ سخن فردوسی، پس از آنکه رستم و رخش در کابل به چاه پرخنجر شغاد درمیافتند، زال برای آنان دخمهای میسازد و پهلوان و اسب را در آن مینهد «که این میتواند نمادی از وحدت جسم قهرمان و اسبش باشد» (قائمی و یاحقی، 1388: 20).
بر پایۀ گرشاسپنامه، زادگاه گرشاسپ، زابل است (اسدی طوسی، 1389: 69). رستم نیز پهلوانی است زابلی. گرشاسپ در درهای در کابل به بوشاسپ گرفتار است و در پایان جهان از خواب برمیخیزد و دهاک را که از بند دماوندی خود میرهد، گرفتار میکند و میاوژند (فَرنَبغدادگی، 1385: 128). بر پایۀ متون پهلوی، برای بیدار شدن گرشاسپ که به تیر پهلوانی تورانی در درهای پوشیده از برف خفته است، سروش ایزد و نریوسنگ به فرمان اهورامزدا، سه بار بر وی بانگ میزنند تا از خواب گران برخیزد (سرکاراتی، 1385: 259). در مینوی خرد، اورمزد و امشاسپندان، گرشاسپ را از خواب برمیانگیزانند (مینوی خرد، 1400: 79). در شاهنامه نیز رستم (پهلوان دارندۀ اسب لاغر) به همراه اسب خود در چاهی در کابل گرفتار میشود. کزّازی، رخش را نمادی از آتش بهویژه آذرگشسب میداند که آتش جنگاوران بوده است (کزّازی، 1388: 41-48). بر پایۀ انگارهای، همانگونه که در داستان اژدهاکشی گرشاسپ، زمانی که پهلوان نادانسته بر پشت اژدها، آتشی برمیافروزد تا خورشی فراهم کند و نخست، آتش با آگاهی از اهریمنی بودن جایگاه پهلوان، از فرمان گرشاسپ سربرمیتابد و پس از زخمۀ گرز پهلوان بر تن او بهناچار فرمان میپذیرد، رخش نیز در داستان به چاه افتادن رستم، نمودی است از آتش سپند که از ناپاکی جایگاه رستم آگاه است و از اینرو بر جای خود میماند و تنها در پی زخمههای رستم بر تن اوست که ناچار به پویه میشود (شهرویی، 1394: 143). از دیگر سو میتوان سه بار بانگ زدن بر پهلوان خفته را به سه بار کوشیدن رخش در خوان سوم مانند کرد که همچون ایزد سروش و نریوسنگ، با سه بار بانگ زدن بر پهلوانِ خفته، او را بیدار میکند تا اژدهایی را بیوژند. فروافتادن گرشاسپِ دارندۀ اسب لاغر در درّهای در کابل میتواند الگوی ازپیشپرداختۀ فروافتادن همزمان «رستم و اسب میانلاغر» او در چاهی در کابل باشد.
در بررسی ساختار داستان سربرآوردن رستم، نشانی از همانندی آن را با داستان سربرآوردن گرشاسپ میتوان بازجست. بر پایۀ گزارش فردوسی، هنگامی که افراسیاب از مرگ «زو» آگاه میشود، با گردآوری سپاهی انبوه، آمادۀ تازش به ایرانشهر میشود. ایرانیان، چارهجوی از زال میخواهند که در برابر تورانیان درایستد. زال در پاسخ میگوید که اکنون پیر شده است و توان رزم با افراسیاب را ندارد؛ اما این داستان را با رستم بازخواهد گفت تا تهمتن آنان یاری دهد:
بخوانم به رستم بر این داستان |
| که هستی بدین کار همداستان؟ |
که بر کینۀ تخمۀ زادشم |
| ببندی میان و نباشی دژم؟ |
به رستم بگفت ای گو پیلتن |
| به بالا سرت برتر از انجمن |
تو را نوز پورا گه رزم نیست |
| چه سازم که هنگامۀ بزم نیست |
هنوز از لبت شیر بوید همی |
| دل است ناز و شادی بجوید همی |
چگونه فرستم به دشت نبرد |
| تو را پیش شیران پرکین و درد |
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی |
| که جفت تو بادا مهی و بهی |
چنین گفت رستم به دستان سام |
| که من نیستم مرد آرام و جام |
چنین یال و این چنگهای دراز |
| نه والا بود پروریدن به ناز |
اگر دشت کین آید و جنگ سخت |
| بود یار یزدان و پیروز بخت |
ببینی که در جنگ من چون شوم |
| چو با بور گلرنگ در خون شوم |
|
| (فردوسی، 1366، ج1: 332-333) |
در گرشاسپنامه نیز در آغازینۀ داستان سربرآوری گرشاسپ، پهلوان ناگزیر به رفتن به هند و نبرد با لشکر بهو است. در این داستان نیز بیمناکی اثرط، پدر گرشاسپ، در فرستادن پورِ نارسیده و خردسال به نبردگاه بازگو میشود و او نیز همچون زال، نخست با فرزند خردسال سخن میگوید و از توان او برای رزم میپرسد:
به گرشاسپ گفت ای هژبر ژیان |
| چه گویی؟ بدین جنگ بندی میان؟ |
بترسم که جایی بپیچی ز بخت |
| که هم راه دورست و هم کار سخت |
جهانپهلوان گفت که ای پرهنر |
| به جز جنگ و کین من چهخواهم دگر؟ |
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید |
| چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید |
چنین یال و بازوی و این زور و برز |
| نشاید که آساید از تیغ و گرز |
|
| (اسدی طوسی، 1389: 82) |
همچنانکه گفته شد، در داستان سربرآوردن تهمتن، رستم اسب خود را گلرنگ مینامد که بور است. در این ویژگی، اسب تهمتن به اسب گرشاسپ که بور نیز خوانده شده است، میماند. اما نکتۀ مهم این است که این سخن رستم زمانی است که هنوز رخش را ندیده است و برنگزیده. پرسش این است که چگونه پهلوان با آنکه هنوز برنشستِ خود را نیافته، از رنگ و نام او آگاه است؟ اگر این انگاره که «همزمان با گرز گرشاسپ، اسب آن پهلوان نیز به تهمتن واگذار شده است»، پذیرفته شود، میتوان در پاسخ به این ناسازواریِ داستانی و سخن شگرف رستم، چنین پنداشت که از دیرباز، شخصیت گرشاسپ به گونهای دیگرگونشده، بخش گستردهای از حماسۀ ملی را فراگرفته بوده است و آنگاه که گزارندگان داستان بزرگ گرشاسپ در پی بازآوری آن در پیکرۀ داستان رستم بودهاند، از آنجا که از دید آنان، میان داستان رستم و گرشاسپ، جدایی و ناسازیای ریشهای نبوده است و در پیشزمینۀ داستانسرایی آنان، اسب رستم همان اسب گرشاسپ بوده، گویی این پیشدانایی خود را به ساختار داستان نیز راه دادهاند و بر این پایه، گزارندگان داستان، دانستنِ خود را به رستم دادهاند و از اینرو تهمتن نیز پیش از دستیابی به اسب خود، از نام و رنگ او آگاه بوده است.
سخن چوپانی که رستم رخش را از میان اسبان وی برمیگزیند، میتواند برآمده از چنین سرچشمهای باشد. چوپان بدون آنکه تهمتن را بشناسد، تنها این نکته را بازمیگوید که بزرگان، اسبی ویژه و میانلاغر همچون رخش را برای پهلوانی رستمنام برگزیدهاند تا با یاری چنین اسبی، یکسره پشتیبان و نگهبان ایرانشهر گردد. چوپان، بهای اسب گلرنگِ میانلاغر را ایرانشهر میداند که تنها باید به رستم بپیوندد (فردوسی، 1366، ج1: 335-336).
اسب گرشاسپ با آنکه شبرنگ نام دارد، به رنگ بور یا سمند نیز بازخوانده میشود. رخش رستم نیز اسبی بورابرش است که گلرنگ خوانده میشود. شاید بتوان چنین پنداشت که گزارندگان داستانِ رستم، هنگامی که اسب گرشاسپ را به تهمتن واگذار میکنند، به جای شبرنگ، برنام گلرنگ را که با بوریِ رخش سازگار است برمیگزینند و بدینگونه «شبرنگ» به «گلرنگ» دیگرگون میشود.
شبرنگِ بورِ گرشاسپ که شاید الگوی نخستینۀ گلرنگِ بور تهمتن باشد، در ویژگی بنیادینِ دیگری نیز یادآور رخش است. بر پایۀ گزارش گرشاسپنامه، آن اسب در بینایی، نیرویی شگرف دارد؛ آنچنان که در شب تیره، موری را از دور بر مویی میبیند. زمانی که گرشاسپ در نخستین کردار پهلوانانۀ خود، اژدهایی را میکشد، پهلوانی را بر شبرنگ برمینشاند تا پیغام این اژدهاکشی را به زابلستان برساند. اسدی، نیروی اسب را در بینایی، اینگونه بازگو میکند:
به گامی شمردی کُه از روی زور |
| بدیدی شب از دور بر موی مور |
|
| (اسدیطوسی، 1389: 79) |
در خوان پنجم نیز تهمتن که در تاریکی انبوه شب گرفتار میشود و از پویش بازمیماند، از رخش و نیروی بینایی او یاری میجوید و رخش بیهیچ سختی، پهلوان را از تاریکی شب به در میبرد.
مانندگی مرگ گرشاسپ، رخش و رستم در نخچیرگاه
همچنانکه گفته شد، بر پایۀ متون پهلوی، گرشاسپ پس از بدرفتاری با آتش که در آماده کردن «خوراک» برای او درنگ میکند، به زخم تیر پهلوانی تورانی در درهای در کابل به بوشاسب گرفتار میشود. بر پایۀ گزارش گرشاسپنامه، زخمی شدن پهلوان در نخچیرگاه، مایۀ بیماری و مرگ او میشود:
به نخچیر بُد روزی آمد ز دشت |
| هم از پی بیفتاد و بیمار گشت |
|
| (همان: 400) |
گرشاسپ در پی این بیماری و پس از ده روز، چشم از جهان فرومیبندد. در داستان رستم نیز پهلوان پس از بدرفتاری با آتش (رخش)، همراه با بخش دیگر تن و کالبد خود یعنی اسب میانلاغر در «نخچیرگاه» در چاه شغاد گرفتار میشود. در گرشاسپنامه، پهلوان پیش از جان سپردن، «خورشی» درمیخواهد (همان).
اگر بپذیریم که در چاه افتادنِ رستم در شکارگاه که برای دستیابی به خوراک و خورشی بوده، با زخمی شدن گرشاسپ به تیر پهلوانی تورانی پس از فروکوفتن گرز بر تن آتش که از او درخواسته بود خورشی برایش فراهم سازد، پیوندی داشته باشد، میتوان پنداشت که این خورشخواهی گرشاسپ در متون پهلوی به گونۀ گفتهشده در گرشاسپنامه، گونهای بازآفرینی است و در این بازآوری، بخشی از داستان نخچیرگاه رستم و رخش نیز که خود گونۀ نوتر داستان کهن گرشاسپ و آتش است، همچنان پاس داشته میشود. شاید بتوان درخواست رودابه را پس از مرگ رستم برای خورش، یادگاری از داستان کهنِ الگویِ نخستین شخصیت رستم یعنی گرشاسپ دانست:
ز ناخوردنش چشم تاریک شد |
| تن پهلوانیش باریک شد |
سر هفته را زو خرد دور شد |
| ز دیوانگی ماتمش سور شد |
بیامد به مطبخ به هنگام خواب |
| یکی مرده ماری بدید اندر آب |
بزد دست و بگرفت بیجان سرش |
| بر آن بُد که از مار سازد خورش |
پرستنده از دست رودابه مار |
| ربود و گرفتندش اندر کنار |
|
| (فردوسی، 1375، ج5: 464-465) |
دریافتی از خاستگاه نام اسبِ رستم
ویژگی برجستۀ اسب تهمتن، بورابرش بودن اوست. در این ویژگی، اسب رستم با ویژگی دیگرش که گلرنگ است، همخوانی و سازگاری دارد. بر روی هم، روشنی و درخشانی در این دو رنگ اسب تهمتن، نهادینه است و بدینگونه «رخش» نامی است که با رنگ اسب همخوانی دارد. کزّازی در جستار «رخش و آذرگشسب» با یادکرد این نکته که آذرگشسب، آتش جنگاوران بوده است و رخش با ویژگی بورابرشی که بازگوکنندۀ سرخی و درخشانی رنگ اسب بوده، با آن آتش پیوند داشته، خاستگاه نام اسب تهمتن را آذرگشسب دانسته است که یادآور بخشی از شخصیت گرشاسپ نیز است. «این نام، به نابی و شگرفی، بازنمای و رازگشای است و از سه پاره ساخته شده است: آذر (آتش) و گُشن که به معنی نر و نرینه است و اسپ. هم از اینروست که این آتش، آتش ویژۀ جنگاوران و پهلوانان بوده است؛ آتشی که دو بایستۀ پهلوانی و جنگاوری در آن نهفته است: اسب و نرینگی؛ یا با واژهای نغزتر و رساتر: نیرمی یا نریمانی که یکی از سه ویژگی بنیادین گرشاسپ است» (کزّازی، 1388: 46). بدینگونه میتواند بود که نام اسب رستم نیز برآمده از اسطورۀ کهن و گستردۀ گرشاسپ است که یادگاری است از جنگاوری گرشاسپ و ویژگی برجستۀ او یعنی نریمانی. گرشاسپ، نمودگار جنگاوری و نریمانی در میان پهلوانان اسطورهای است.
میتوان نام رخش را از چشمانداز دیگری بررسید که در این چشمانداز نیز با اسطوره و شخصیت گرشاسپ در پیوند است. «رخش، بنواژهای است که واژههایی چون رخشیدن و درخشیدن و رخشان و درخشان، رخشنده و درخشنده از آن برآمدهاند. این واژه در اوستایی، رئوخشنه9 به معنی درخشش و تابش و پرتو است. نیز به معنی آذرخش» (کزّازی، 1388: 46). آذرخش بودن اسب نکتهای است که پیوندی بنیادین با شخصیت گرشاسپ و رزمابزار او دارد. در بنیان، نام اسب رستم یعنی رخش با گرز گرشاسپ که در داستان سربرآوری رستم به پهلوان میرسد، پیوند دارد. سخن بیشتر اینکه «در اساطیر هند و ایرانی، گرز به معنی زینافزار ویژۀ ایزدان اژدرکش، نماد آیینیِ تندر و آذرخش است که به وسیلۀ آن، اژدهای کیهانی اوژنیده میشود؛ چنانکه در وداها سلاح مخصوص ایندرا، وجره10 (گرز) است» (سرکاراتی، 1385: 119). بهار دربارۀ برنام (لقب) ایندرا مینویسد: «وجرین به معنای مسلح به آذرخش است» (بهار، 1398ب: 469). بدینگونه واژۀ گرز در بنیان، رزمابزاری بوده است درخشان. از دیگر سو، یکی از ویژگیهای گرشاسپ که در اوستا بازگو شده، گرزوری او است (اوستا، 1399، ج1: 138). بر پایۀ آنچه گفته شد، در داستان سربرآوری تهمتن، گرز و اسب همزمان به رستم واگذار میشود. گرز در بنیان زینابزاری است آذرخشین و رخش نیز به معنی آذرخش است. میتواند بود که خاستگاه نام اسب تهمتن که در بوری به اسب گرشاسپ میماند، پیوندی ژرفساختی با گرز آذرخشین گرشاسپ نیز دارد که همزمان با اسب لاغرمیان، به پهلوان نو واگذار میشود.
رنگ بور رخش و اسب گرشاسپ و پیوند با اسب ایندرا
رستم و گرشاسپ افزون بر همسانی یا پیوند شخصیتی با هم، در بسیاری از ویژگیها همچون گرزداری، از پهلوی مادر زادهشدن، جنگاوری، هومنوشی و... به ایندرا، پهلوان- ایزد هند و ایرانی میمانند. مهرداد بهار در جستاری چند در فرهنگ ایران، نمونههایی از همانندیهای مهم رستم و گرشاسپ را با ایندرا نشان داده است (بهار، 1398الف: 41-42). در جستاری با نام «دگردیسی ایندرا به رستم» نیز همسانیهای رستم و ایندرا نشان داده شده است (نصر اصفهانی و صادقی، 1391: 249-267). همچنانکه گفته شد، اسبان رستم و گرشاسپ، رنگی بور دارند. آنچه در بررسی اسطورۀ ایندرا میتواند در روشنکرد پیشینۀ رنگ اسب تهمتن و گرشاسپ درخور درنگ باشد این است که در اسطورۀ هندی، اسب ایندرا نیز بور خوانده میشود (ریگ ودا، 1372: 139). همچنین بر پایۀ گزارش ریگودا، ایندرا زرین است (همان: 25). یارشاطر دربارۀ زرین بودن ایندرا مینویسد: «در زبانهای ایرانی، این صفت به معنی زردفام یا سبزرنگ است؛ ولی در سانسکریت، زردی متمایل به قرمزی است. اسبان ایندرا، hari نامیده میشوند که درست به معنی اسب بور است» (یارشاطر، 1330: 435). بر این پایه شاید بتوان پیشینۀ رنگ بور و درخشان رخش را نخست با اسب بور گرشاسپ و پیش از آن با رنگ بور اسب ایندرا که همانندیهایی بنیادین با تهمتن داشته، در پیوند دانست.
انگارۀ پیشنهادی دیگر دربارۀ خاستگاه نام رخش این است که در اوستا، برادر گرشاسپ، اورواخشیه نامیده شده که به دست هیتاسپ کشته میشود. گرشاسپ همواره بر آن است که با کشتن هیتاسپ، کین برادر خود را بستاند (اوستا، 1399، ج1: 452). شاید میان نام رخش و اورواخشیه که گرشاسپ همواره در پی خونخواهی اوست، پیوندی باشد. رستم زمانی که در چاه گرفتار میشود، پس از آنکه شغاد، برادر خود را به تیری بر درختی میدوزد، از اینکه توانسته انتقام خود و رخش را بگیرد، ایزد را میستاید. شاید در داستان رستم، رخش همان اورواخشیه باشد که تهمتن میخواهد انتقام او را بگیرد و برای آنکه همچنان بنیاد داستان در پیوند با ستاندن کینِ «برادر» و پیوند برادری، پاس داشته شود، شغاد چونان برادر پهلوان همچنان نقش دارد؛ اما در سیمایی گجسته. بر این بنیان، شاید رخش، ریختی نوتر از اَوروَاخشیه باشد که بر پایۀ دیگرگشتهای زبانی نخست به «اَوروَخش» (فرنبغدادگی، 1385: 151) و سپس به وَخش (شعله، زبانۀ آتش، درخشش) (فرهوشی، 1390: 589) و سرانجام با همین معنی در شاهنامه بازنموده میشود.
نتیجهگیری
این هنجار حماسه بوده است که نخست کوشیده است تا رستم را به ویژگی برجستۀ گرشاسپ یعنی داشتن اسب لاغر برساند؛ آنگاه به وی این توان را بدهد که پهلوانیهای خود را آغاز کند. اگر ژرف اندیشیده شود، میتوان چنین پنداشت که آنگاه که بنا بر هنجار از پیش رواشدۀ حماسه، شخصیت گرشاسپ دچار پراکندگی میشود و نریمان و سام از آن پهلوان یگانه به حماسه پای مینهند، گویی گزارندگان بخرد داستانِ بزرگ و گستردۀ گرشاسپ، اسبداریِ پهلوان را بخشی ارجمند از هستی وی میدانند که ناگزیر باید پاس داشته شود و از اینرو نام او را یعنی پهلوانِ «دارندۀ اسب لاغر» را بخش میکنند و در پیکرۀ «پهلوانی یگانه» و «اسبی میانباریک و بیمانند» در حماسه بازتاب میدهند. بدینسان رستم و رخشِ لاغر بر روی هم، پاسدار و آشکارکنندۀ یک نام کهن یعنی «گرشاسپ» هستند. شاید از همینرو است که گزارندگان داستان، بهناچار همانگونه که پیشتر از فروافتادن گرشاسپ یعنی دارندۀ اسب میانلاغر در درهای در کابل سخن میرانند، در داستان بازآفرینی شدۀ تهمتن و رخش نیز از فروافتادن همزمان پهلوان و اسب میانلاغر او در چاهی در کابل سخن میگویند.
بر پایۀ این نوشتار، آنچه میتواند چونان پیشینهای برای رنگ بور و درخشان رخش فرادید نهاده شود، پیوند شخصیتی رستم و گرشاسپ با ایندراست که اسبی بور دارد و میتوان چنین پنداشت که رستم و گرشاسپ افزون بر داشتن بسیاری از همانندیها، بر پایۀ نمودگار ازلی خود، ایندرا، اسبی بوررنگ و درخشان دارند. اگر از میان معانی واژۀ «وخش»، معنیِ درخشش فرادید نهاده شود، انگارۀ دیگری که دربارۀ ریشۀ شخصیتی و خاستگاه رخش میتوان گفت این است که اورواخشیه، یار و برادر گرشاسپ، در دیگرگشتهای اسطوره به حماسه و دگرگونیهای زبانی، به اوروخش و وخش و سرانجام به گونۀ رخش و با خویشکاری بنیادین یاریگری در داستان رستم نمایان میشود.
نکتۀ پایانی اینکه اگر پذیرفته شود که داستانپردازان، گرز و اسب گرشاسپ را همزمان به تهمتن واگذار کردهاند، میتوان درستی دیدگاه سرکاراتی را در پیوند با نژاده بودن ابیاتی که در داستان واگذاری گرز گرشاسپ به تهمتن، از برخی برنوشتهها سترده شده است، پذیرفت. نویسندگان میکوشند در جستاری دیگر، با رویکرد تطبیق روایتهای شاهنامه با پیوندهای حماسی- اسطورهای، بایستگی تصحیح شاهنامه را نشان دهند.
پینوشت
1. قهرمان در این بیت نه به معنی شناختهشدۀ آن یعنی پیروز که به معنی نگهبان، سالار، کاراندیش و کارگزار است (امرایی، 1394: 67).
منابع
اسدی طوسی، ابونصر علیبناحمد (1389) گرشاسپنامه، تصحیح حبیب یغمایی، تهران، دنیای کتاب.
امرایی، آرش (1394) «نقدی بر شرح دیوان ناصرخسرو»، متنشناسی ادب فارسی، شمارۀ 4، صص 65-82.
اوستا (1399) گزارش و پژوهش جلیل دوستخواه، دو جلد، تهران، مروارید.
بهار، مهرداد (1398الف) جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران، آگاه.
--------- (1398ب) پژوهشي در اساطير ايران، تهران، آگه.
تبریزی، محمدحسین (1342) برهان قاطع، جلد سوم، به اهتمام محمد معین، تهران، ابن سینا.
خالقي مطلق، جلال (1367) «ببر بيان، رويينتني و گونههاي آن 2»، مجلۀ ايراننامه، سال ششم، شماره 23، صص 382-416.
ریگ ودا (1372) به تحقیق و ترجمۀ سید محمدرضا جلالی نایینی، تهران، قطره.
سركاراتي، بهمن (1385) سايههاي شكارشده، تهران، طهوري.
سعدی، مصلحبنعبدالله (1388) گلستان، به کوشش خلیل خطیبرهبر، تهران، صفیعلیشاه.
شهرویی، سعید (1394) «رستم، شخصیتی اسطورهای یا حماسی؟»، فصلنامۀ ادبپژوهی دانشگاه گیلان، شمارۀ 33، صص 127-161.
------------- (1396) «بازکاوی بنمایهها و ساختار داستانهای نبرد رستم با اکوان دیو و نبرد گرشاسپ با گَندَروَ»، پژوهشنامۀ ادب حماسی، سال سیزدهم، شمارۀ 1 (پیاپی 23)، صص 29-52.
صفا، ذبيحالله (1383) حماسهسرايي در ايران، چاپ سوم، تهران، فردوس.
فردوسی، ابوالقاسم (1366) شاهنامه، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد1، نیویورک، (Bibliotheca Persica).
--------------- (1375) شاهنامه، تصحیح جلال خالقی مطلق، جلد پنجم، نیویورک، مزدا.
فرنبغ دادگي (1385) بندهش، گزارش مهرداد بهار، چاپ سوم، تهران، توس.
فرهوشی، بهرام (1390) فرهنگ زبان پهلوی، تهران، دانشگاه تهران.
قائمی، فرزاد و محمدجعفر یاحقی (1388) «اسب، پرتکرارترین نمادینۀ جانوری در شاهنامه»، زبان و ادب پارسی، شمارۀ 42، صص 9-26.
كزّازي، ميرجلالالدين (1386) نامۀ باستان، جلد 1، تهران، سمت.
------------------ (1387) نامۀ باستان، جلد 2، تهران، سمت.
------------------ (1388) «رخش و آذرگشسپ»، فصلنامۀ زبان و ادب پارسي، شمارۀ 41، صص 41-48.
معین، محمد (1388) فرهنگ فارسی، تهران، اشجع - میکاییل.
مینوی خرد (1400) ترجمۀ احمد تفضلی، به کوشش ژاله آموزگار، تهران، توس.
ناصرخسرو (1387) دیوان اشعار، تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق، تهران، دانشگاه تهران.
نصراصفهانی، محمدرضا و علی صادقی (1391) «دگردیسی ایندرا به رستم»، ادبیات عرفانی و اسطورهشناختی، شمارۀ 28، صص 248-268.
یارشاطر، احسان (1330) «ایندرا»، مجلۀ یغما، سال چهارم، شمارۀ 10، صص 433-447.
یونگ، کارل گوستاو (1392) انسان و سمبولهایش، ترجمۀ محمود سلطانیه، تهران، جامی.
[1] * دانشجوی دکتری رشتۀ زبان و ادبیات فارسی دانشگاه بیرجند، ایران s.shahrouei@birjand.ac.ir
[2] ** نویسنده مسئول: دانشیار گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه بیرجند، ایران Emohammadi@birjand.ac.ir
[3] *** دانشیار گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه بیرجند، ایران smrahimi@birjand.ac.ir
[4] . Marquart
[5] . Von Stackelberg
[6] . Hüsing
[7] . Wikander
[8] . Molé
[9] . raoxšna
[10] . Vájra