سخن سردبیر
الموضوعات :
1 - دانشگاه علامه طباطبايي
الکلمات المفتاحية: فلسفه تطبیقی فرهنگ,
ملخص المقالة :
فلسفه در هر زمان و مكاني كه ظهور يافته، بيشك با كلّيت روحي و قومي و يا وجوهي از فرهنگ و نحوة زيست و باور ساكنان آن نسبت داشته است. اما تصديق و تفصيل اين امر چندان هم ساده نيست و براي نمونه ميتوان پرسيد ظهور عناويني چون «فلسفه هندي»، «فلسفه چيني»، «فلسفه ژاپني»، «فلسفه آفريقايي» و مانند آن و راهيابي آنها در گفتمان تاريخي و اجتماعي يكي دو دهه اخير دقيقاً به چه معناست؟ آيا پسوندهاي قومي و جغرافيايي به واژه فلسفه، نشان از ويژگيها و اختصاصاتي دارد كه در ساير اقوام و فرهنگها ديده نميشود؟ آيا اساساً فلسفه ميتواند به حوزة جغرافيايي خاصي تعلق داشته باشد و در اينصورت رواج اصطلاحات «فلسفه غربي»، «فلسفه شرقي»، «فلسفه اروپايي» يا «فلسفه ايراني» چه ممّيزاتي را افاده ميكند؟ به فرض وجود اين فلسفهها در ساحت نظر و وجدان، نشان و تأثير خارجي آنها چگونه و كجاست و مؤدّي به چه نتايج و پيامدهايي در زندگي و عمل ـ بويژه در عالم كنوني ـ گرديده است؟ پاسخ بدين پرسشهايي از ايندست، چندان آسان نمينمايد، زيرا اين اصطلاحات مركّب، تصوراً و تصديقاً به روشن شدن مفاهيم بسيط آنها قيام دارد و پس از ايضاح و روشني بايد پرسيد تفصيلاً چه امكاناتي را فراروي ذهن ميگشايد. ترديدي نيست وجهي از اين موضوع، به ظهور بحران در فلسفه و فرهنگ غربي بازميگردد؛ يعني همان زمينه يا زمينههايي كه سبب تحول در مطالعات شرقشناسي و اقبال به عناويني چون «فلسفه تطبيقي» گرديد. تا قبل از قرن بيستم، اصطلاح «فلسفه چيني» شايد بيمعنا و مهمل مينمود، اما از زمان اعلام بحران در فلسفة غرب و سيطره نيستانگاري برآمده از آن، توجه به امكاناتي متفاوت از امكانات فعليت يافته و تماميت تفكر غربي رونق گرفت. از نشانههاي بارز آن، همين رونق فلسفه تطبيقي، اديان تطبيقي و عناوين مشابه با آنهاست كه در بطن خود به جستجوي افق يا افقهاي ديگري در پايان تاريخ تجددّ نظر دارد. اينكه اين جستجو از سنخ نگاه تاريخي است يا پديدارشناختي و آيا ميتواند به خروج از فروبستگي اين عالم مددي برساند يا خير، موضوعي است در خور تأمل و البته هنوز به مرحله آزمون توانمندي خود نرسيده است. از سوي ديگر، واژگان مذكور، حاوي واكنش و البته اعتراضي است به هژموني فلسفة معاصر و بروز نارساييها و تعارضات دروني آن كه بويژه در خارج از مرزهاي اروپايي و آمريكايي آن خود را آشكارتر ميسازد. اين وضعيت، وضعيت پيچيدهيي است كه طرد و تمنّاي فلسفه غرب را توأمان با خود دارد، اما در عين حال فرصتي است مغتنم براي حيات دوباره فرهنگهاي كمجان يا بيجاني كه در زير بار سنگين فرهنگ مصرف و تكنيك دنياي مدرن به فراموشي سپرده شدهاند. در اين ميان، التفات جدّي و پرسشگرانه نسبت به «فلسفه ايراني» شايسته و بايسته است؛ هرچند در آغاز از پيرايههاي ناسيوناليسم و قومگرايي و تعصب ملي بايد خالي شود و هرچند ظرفيت اين فلسفه در مواجهه با پرسشها و نيازهاي بشر امروز مبهم است. «فلسفه ايراني» از اين امتياز بزرگ برخوردار است كه نه واكنشي است به سيطرة فلسفه غربي و پيامدهاي آن و نه پديدهيي است بيريشه و تاريخ. اكنون ميتوان بمدد پژوهشهاي دقيق تاريخي و زبانشناختي، شواهد و قرينههاي متعددي از وجودشناسي، كيهانشناسي، اخلاق و بطوركلي حكمت عملي اين فلسفه را كه بر محور نور و ذوق و اشرق روحي و باطني است، تشخيص داد؛ چنانكه گروهي از ايرانشناسان و اسلامشناسان و مستشرقان دوره اخير نيز سخت بدان روي آوردهاند. آگاهي ما از حكمت خسرواني، حكماي فُرس و حكمت مغان در قياس با ميراث بزرگ و سترگ آنان بسيار اندك است. امتياز ديگر اين سنت حكمي آن است كه از آفت قومي و محدوديت جغرافيايي مبرّاست و به پهنة وجود و ساحت ظهور آفريدگار چشم دوخته است. «فلسفه ايراني» هرچند بظاهر در قلمرو پژوهشهاي اهل فلسفه ميگنجد، اما با اطمينان ميتوان گفت اهالي تاريخ و ادب و هنر و سياست و اخلاق را نيز به جستجوي زوايا و امكانات خويش فراميخواند. اميد كه محققان و دانشمندان جوان ما به شناخت و معرّفي اين ميراث و سنت غني اهتمام ورزند و محصّلان و دانشجويان را به كاوش در مدارك و اسناد و گواهيهاي تاريخي آن فراخوانند.
-