تقابل معرفت و معيشت براساس قصهاي از مثنوي معنوي
الموضوعات :
1 -
الکلمات المفتاحية: اشعريـّت تعينهاي تاريخي جامعهشناسي معرفت خردستيزي و خردگرايي عامه و خاصه,
ملخص المقالة :
مثنوي معنوي مولانا جلالالدين محمد بلخي مشهور به رومي يكي از گشادهترين دفترهاي معرفت انساني و اسلامي است كه از بدو ظهور، جان مشتاقان را از زلال جاري خود سيراب كرده و دست محتاجان وادي نياز را گرفته و پا به پا برده است تا پله پله مقامات عرفاني را دريابند و طي كنند و از تبتلهاي ساده تا حال فنا را در خويش بيابند. در اين ترديدي نيست. از ديگر سو، مثنوي معنوي هم جزئي از معرفت كلي بشري است كه نميتواند و نبايد فاقد خواص و اوصاف معارف بشري باشد. از جمله اين كه احوال روحي، اوضاع اجتماعي، شرايط تاريخي و تنگناهاي زماني و زباني نميتواند در هر اثر ادبي ـ هر چند بس بزرگ و سترگ ـ هيچگونه مدخليـّتي و موضوعيـّتي و يا حداقل طريقيـّتي نداشته باشد. كوشش اين جستار و گفتار بر آن است كه تا حدودي مسأله تعيـّنهاي تاريخي و وجودي را در يك قصه از مثنوي شريف بازگشايد و آن مسأله اين است كه وقتي جهت فرهنگِ اجتماعي و انديشه سياسي و نيروهاي تأثيرگذار تاريخي در يك برهه، جامعه را به سمت و سوي خاصي سوق دهد؛ كمتر متفكر و صاحبدلي است كه خود را به تمامي از چند و چونِ چنگالِ آن رهايي بخشد. تأويل اجتماعي قصه فيلسوف و اعرابي در مثنوي در واقع بازكردِ تأثير تاريخ جامعه و شرايط خاص فرهنگي جهان اسلامي در فاصله قرنهاي پنجم تا هفتم بر نگاه و انديشه مولاناست، هرچند بسيار گذرا و كوتاه.